PART55

بارون بی‌وقفه به شیشه‌های پنجره می‌کوبید. هوا بوی نم گرفته بود و اتاق تاریک، مثل زندانی بود که رایا خودش برای خودش ساخته بود.

و در تمام این مدت، صفحه‌ی چت با جونگ‌کوک هنوز همان‌طور خاموش مانده بود.
نه تیک دوم.
نه حتی یک پیام.

رایا روی تخت نشسته بود، پاهایش را جمع کرده بود و زانوهایش را بغل کرده بود. صدای نفس‌هایش آرام و کوتاه بود، انگار نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود. سیگار نیمه‌سوخته‌ای بین انگشتانش دود می‌کرد و خاکسترش روی پتوی خاکستری می‌ریخت.

لیوان خالی مشروب کنار تخت افتاده بود. بوی تلخ الکل و دود اتاق را پر کرده بود.

چشم‌هایش دیگر آن برق گذشته را نداشتند. کبودی زیر پلک‌هایش مثل سایه‌های بنفش‌رنگ، زیبایی‌اش را خاموش کرده بود. لب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش با هر لرزشی خون می‌انداختند.

**

تهیونگ پشت در ایستاده بود. چند بار آرام در زد.
«رایا… می‌تونی درو باز کنی؟»

صدایی نیامد.

ها‌نول به تهیونگ نگاه کرد، آه کشید و آرام گفت:
«یک ساله داره خودش رو نابود می‌کنه… حتی غذای درست و حسابی نخورده. یه روز می‌ترسم اصلاً دیگه بیدار نشه…»

تهیونگ مشت‌هایش را گره کرد.
«چرا لعنتی؟ چرا اون پسره باهاش این کارو کرد؟!»

**

رایا به سقف خیره شده بود. دود سیگار آرام بالا می‌رفت.
زمزمه کرد:
"تو گفتی زود برمی‌گردم... گفتی سفر طولانی نیست... پس چی شد جونگ‌کوک؟"

اشک توی چشمانش جمع شد، اما سریع با پشت دست پاکش کرد. انگار از خودش هم خجالت می‌کشید.

"من یه بازیچه بودم، نه؟ فقط یه سرگرمی موقتی..."
هر روز این را تکرار میکرد

مشروب دیگری برداشت و بی‌تفاوت جرعه‌ای نوشید. تلخی‌اش گلویش را سوزاند. اما برایش مهم نبود.

**

تهیونگ دوباره در زد، این‌بار محکم‌تر:
«رایا! قسم می‌خورم اگه درو باز نکنی خودم می‌شکنم در لعنتی رو!»

رایا خندید. خنده‌ای تلخ و بی‌روح.
"چرا همه فکر می‌کنید هنوز چیزی از من مونده؟"

به آرامی بلند شد، جلوی آینه ایستاد.
موهایش ژولیده و چشمانش بی‌جان بودند. انگشتانش روی آینه کشیده شد.
"کاش می‌فهمیدی چقدر دلم برات تنگ شده... کاش فقط یه بار می‌گفتی چرا رفتی."
دیدگاه ها (۶)

PART56

PART57

ببینید چی پیدا کردمممم

PART54

Royal Veil — Part 12 : خاکستر و عهدصبح، بوی دود هنوز در هوای...

کبریت

پارت : ۳۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط